Thursday, February 08, 2007


سفره اي که پهن شد، اينبار خالي از دلتنگي بود...فقط بوي گلاب بود و گلهاي بي ريشه و درحال مرگ... بين آنهمه سکوت، مرور يک خط از قصه هاي تو براي گفتن تمام خاطراتم بس بود. راستش را بخواهی قصد ديدار، هرچه بود از نياز بود... به خداي بزرگ تو... و تو چه صادقانه هرچه مرهم داشتي، رو کردي وقتي ديدي از نشان دادن زخمهايم شرم دارم! حالا تمام غرور من از با تو بودن اين است که از پشت پنجره اي که تو باز کردي، گاهي خداي تو را ميبينم که ساده و صبور، آب و خاک و هوا را نوازش ميکند و تو آنطرفتر، درسايه يک درخت، آوازهاي خدا را زمزمه ميکني

1 comment:

Anonymous said...

تقدیم به تو
تو که دوستی را می فهمی
تو که دوستی را لمس می کنی
تو که احساس پاک دوستی را نوشیدی
تو که بر رویاها لانه نساختی
تو که چشم گشودی بر حقیقت
تو که دریافتی احساس پاک انسانیت
تو که ساختی قصری از محبت
تو که دریافتی پیام اصالت
تو که یاد گرفتی دوستی بی مرز اما پر از مرز
می دانی که به تو مدیونم
احساس قدم بر آب نهادن
اما فرو نرفتن را به تو مدیونم
همیشه تا ابد
تا زمانی که باشم
هستی در اعماق وجودم
آنجا که هیچ نامحرمی را
راهی نیست
جایی نیست
اما تو هستی
تو که محرم ترینی