Friday, January 26, 2007



باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیرودار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهرویی در خواب شد در خواب شد

بر دو چشمش دیده میدوزم به ناز
خود نمیدانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه میخواهم که زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو

او شراب بوسه میخواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را

من صفای عشق میخواهم از او
تا فنا سازم وجود خویش را
او تنی میخواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را

او به من میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من به او میگویم ای نا آشنا
بگذر از من من تو را بیگانه ام

آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند

2 comments:

Anonymous said...

كاش مي شد عشق را تفسير كرد

خواب چشمان تو را تعبير كرد

كاش مي شد همچو گلها ساده بود

سادگي را با تو عالم گير كرد

كاش مي شد در خراب آباددل

خانه احساس را تعمير كرد

كاش مي شد در حريم سينه ها

عشق را با وسعتش تكثير كرد

Anonymous said...

ويرانه نه آن است كه جمشيد بنا كرد

ويرانه نه آن است كه فرهاد فرو ريخت

ويرانه دل ماست كه با هر نگه تو

صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ريخت